مرد از کنار کلبه گذر کرد
و دشنه ی بلندش را
در ماهتاب شست
 
مهتاب سرد نیمه ی پاییز
رنگ رناس حاشیه جویبار شد
دلخسته بی شکیب اما
خونجوش از انتقام
 
با خویشتن به زمزمه می گفت :
در نقش فال قهوه ، نه ، دیگر
آن ناشناس ِ مسافر
مهمان نمی شود .
 
هی. ها. چه خوب
طوطی" زن عزیزم"
دیگر
از طعنه های مردم بدگوی رودبار
آسوده می شود .
اما
سگهای گلبه بان ده بالا
هشیارند
 
هشیارتر
از کدخدای ساده دلِ ما .
 
زنهار
فردا که آفتاب برآید.

فرخ تمیمی