.. Réveil mon soleil

ایکاروس

ایکاروس
چرا مدتهاست کتاب نخوانده ام؟ کتاب مرا از تجربه ی ناب باز می دارد, چنان که تا کنون باز داشته است. از حس بلا واسطه, از لمس دنیای بیرون باز داشته است. کتاب می گوید:تو بنشین من همه را باز خواهم گفت.همه ی راه های رفته را, سخن های گفته را جواب های شنیده را .کتاب واقعیت را می گوید خیال را می سازد اما... حقیقت چیز دیگری ست...
کتاب هایی که ساخته می شوند ,نوشته نمی شوند, مثل بعضی شعر های من ,مثل نقاشی های من, مثل صنعتگری که قطعات قدیمی و نو را از گوشه گوشه ی دنیا ,از زیر زمین های نمور, از سردابهای قدیمی ,از خانه های فرسوده در آورده و سر هم می کند . میخ و پیچ و چرخ دنده و زنجیر اهرم و واشر و... را جا به جا می کند آنقدر جا به جا تا دستگاهش تکان مضحکی بخورد و به راه بیفتد..
و ابزار کتاب ساز چیست؟ نماد ها, افسانه ها , دروغ ها ,ترس ها ,شنیده ها, جادوها , تجربه ها و هر چه تغییر شکل داده و دگرگون شده.
مانند زمین شناسی که سنگی را از دل زمین پیدا کرده و به ما نشان می دهد اما نمی گوید که ملیونها سال پیش این سنگ چه بوده و تحت فشار و حرارت وآب و گازهای مختلف اکنون به این صورت در آمده .اگر راز این تغییر ماهیت را آشکار کند من عامی بهت زده تر از قبل خواهم شد .رویاباف تر, نسبی گرا تر
سرزمین هرز الیوت را می خوانم با لذتی وصف ناشدنی .کلمه به کلمه ,جمله به جمله حسش می کنم ,آفرین میگویم , همراهی میکنم با سیالی گفتار , جملات در ذهنم جای می گیرند, به ادراک می رسند. با حس خودم می آمیزمشان.. اما آنگاه که به آخر کتاب می رسم کلید اسرار را آویخته بر میخی بزرگ مشاهده می کنم! زمین شناس پیر با کلاه برزنتی اش به دیوار تکیه داده و با خود زمزمه میکند.!
آه این کتاب ساخته شده! این همه افسانه, این همه نکته ,این همه تاریخ ,این همه اسطوره ..خدای من!
یعنی باید از اول بنشینم و با خواندن هر جمله دستم را لای صفحات آخر جابه جا کنم و هر سطر را با تذکر نویسنده معنی کنم؟
ایا هر آنچه با لذت یافته بودم با این همه جدیت جایگزینش کنم؟
آوخ !چه اعتراف سنگینی .چه کار شاقی ست فهمیدنش! منی که به آسانی حسش کرده بودم اکنون باید بفهممش .فکر کنم .جستجو کنم. ارجاع و ارجاع مکرر. پازل بی سر وتهی بسازم که مرا خسته می کند . وای نه!
آئورا (فوئنتس) را دست می گیرم. لذت می برم از روانی جمله ها. حسش می کنم. همراه می شوم. به معماها می اندیشم.سیال می شوم در پیراهن سبزرنگ بلند دخترک زیبا . ...اما خدای من ,دوباره به اخر که می رسم به صخره ای بر می خورم که روی آن نوشته: "چرا و چگونه آئورا را نوشتم."
و این چرایی و چگونگی حجمش دو برابر و نیم داستان است!وقتی به انتهایش می رسی رمقی در وجودت نمی ماند.. حالا باید دوباره از نو بخوانمش . و هر بار به هر جمله که می رسم آخر کتاب را باز کنم و در کشف السرار دنبال چرایی اش بگردم! نه! خدای من!
نادیای آندره برتون را باز می کنم بیشتر از سی صفحه نمی توانم جلوتر بروم .چرا که این یکی پا را فراتر گذاشته حل تمام معما ها و توضیح نماد ها را در متن داستان آورده .دیگر نیازی نیست که دستت را در لای صفحات آخر نگه داری. با خیال راحت جلو می روی و گیج تر و گیج تر می شوی. حتی برایت شکل هایی هم کشیده تا بیشتر به عمق ماجرا پی نبری!
اما هر قدر هم که دچار مالیخولیا باشی هر چقدر هم که معده ات گنجایش داشته باشد تاب نمی آوری و دریچه ی پیلوریک توان بسته ماندن ندارد. : ریفلاکس!
..........
من رمز آلودگیم را مدیون که هستم.? نماد گرایی ریشه دوانده در روحم از کجا آمده؟ چرا توهم تاریخ بشریت را به دوش می کشم؟؟
چرا جادوی ساحران, هذیان قدیسان ,رویای ماهیگیران, خونخواری پادشاهان, غرور جنگ آوران, دروغ تاریخ نویسان , رویای مجنونان ,توهم فیلسوفان و خوابهای عارفان را در روح و جان بی قرارم انباشته کنم؟ چرا؟
روح من نمی خواهد وارث این همه ماخولیا باشد. رهایم کنید
ازین همه راز آلودگی خسته ام
و تو لویس بونوئل !
از تو نمی گویم
نمی نویسم
یک اشاره ی تو کافیست تا پایه های لرزان کلبه محقر مرا در هم فرو بریزد
دور شوید....
ایکاروس
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
@
هنوز در تقویم سال پیش می نویسم
داستان جهود سرگردان را
در پی کبریای مهر
از دهلیز سکوت گذشت
چه بر سرش آمد که گیاهان را بیش از آدمیان
و اشیاء را بیش از گیاهان دوست می دارد
ژروم که مُرد, دیگرانی که می پژمرند
خرسی که در کتابخانه خفته است
مجسمه های چوبی داخل گنجه
پورشی که در پارکینگ خاک می خورد
همه و هیچ
فرو ننشاند عطشهایش را
اکنون تو ای یاقوت کبود
یارای تسلی این جان پریش را داری
دور شده از ارض موعود؟
ایکاروس

ایکاروس
هزار سال پیش از خاطرم رفته بودی
دویست سال پیش به کنارم باز گشتی
پنجاه سال پیش نایاب شدی
فردا از خاطره ام رخت خواهی بست....
ایکاروس

نقاشی از خودم
به سفارش اقلیما
..."
"...
lyric by led zeppelin
حقیقت را زبان سخن نیست
در دل بایدش جست
اما نمی توانش به تمامی دریافت
حقیقت نور است
دیدنی نیست
هستی خود را در وجود دیگری می تاباند
قلب کوچک ما را
یارایی تسخیرش نیست
هست ,چونان که باید باشد
نه چنان دور از ما و نه چنان نزدیک
بی پروا
آرام
سنگدل
روشن
جاودانه
.....
ایکاروس
آبی آسمان کویر
نارنجی خورشید
سیاهی انبوه شبها
ستارگان پر نور
دوستتان دارم
ایکاروس
وقتی دبستانی بودی
روی کف سیمانی حیاط مدرسه لیز می خوردی
ته دلت یه آشوبی بود
هنوزم هست....
اسمت را به من بگو
درِ گوشم
یواشکی
....