یک شب،  شیدایی

شکوفه زد

بر درخت  انجیر  خشکیده ی  باغ  دوردست

نامم را، به آواز خواند

همچون سرودی

 از کتاب مقدس

کلمه ای متبرک، بر حاشیه ی جام زرین.


رهایم کرد

 از حصار مبهم واژگان.

 

در شبِ شیدایی

پیش از خروسخوان

آنجا که رویاساز

در کار  چیدن  رازهای  رسیده ی  دریاچه ی   سیمگونِ تب بود

بر ساحل بامداد

 

آن دم که

 خواب سهمگین گیاه

 ز اندوه نقره فامِ ماه می آشفت

نوایی دیر آشنا

الفبای نام مرا

به دیریاب ترین شیوه ی گیتی

تکرار کرد.

 

یک شب،  شیدایی

شکوفه ی نابالغ انجیر

غرقه در

 هذیان مشدّد هستی.

 

یک شب،  شیدایی

هجایی،

 از نغمه ی جادویی اورفه.

 

یک شب

آن شب

شب

شیدایی

هذیان

تکرار

تمام

ناتمام

….

 


Icarus