شب صدایش گرفت و شعر، ناتمام ماند...
یک شب، شیدایی
شکوفه زد
بر درخت انجیر خشکیده ی باغ دوردست
نامم را، به آواز خواند
همچون سرودی
از کتاب مقدس
کلمه ای متبرک، بر حاشیه ی جام زرین.
رهایم کرد
از حصار مبهم واژگان.
در شبِ شیدایی
پیش از خروسخوان
آنجا که رویاساز
در کار چیدن رازهای رسیده ی دریاچه ی سیمگونِ تب بود
بر ساحل بامداد
آن دم که
خواب سهمگین گیاه
ز اندوه نقره فامِ ماه می آشفت
نوایی دیر آشنا
الفبای نام مرا
به دیریاب ترین شیوه ی گیتی
تکرار کرد.
یک شب، شیدایی
شکوفه ی نابالغ انجیر
غرقه در
هذیان مشدّد هستی.
یک شب، شیدایی
هجایی،
از نغمه ی جادویی اورفه.
یک شب
آن شب
شب…
شیدایی
هذیان
تکرار
تمام
ناتمام
….
Icarus
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت توسط icarus
|
"