"...جمع شده توی خودم،مثل قلمتراش کودکی،و در لحظه ی حقیقت، دخترک نازک اندام کولی ام را می بینم که اسمش را هرگز ندانستم. داریم در آسمان پاییز بادبادک هوا می کنیم. او سر نخ را در دست دارد و بادبادک چهره ی مرا به خود گرفته است، دخترک کولی از زمین قاصدکی برایم می فرستد و من نگاه می کنم که قاصدک در طول نخ بالا و بالاتر می رود، و حالا دیگر تقریبن دستم بهش می رسد، دست دراز می کنم و قاصدک را می گیرم و می بینم با خط بچه گانه اسمش را بر آن نوشته است. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.."






Too loud a solitude

پرویز دوایی