مرد کوچک با اشتباهات بزرگ ,می پنداشت که زیستن را جز عشقی بس عظیم و یا نفرتی بس سترگ بهانه نیست. بگذار آنان در شرابخانه خود خُمهای نیلگون بیاندازند.شب ایشان می رسد روز ما نیز خواهد رسید , هر که را میل خواب در سر است گو بخواب! 'انسان تیره بخت و رمز آلود مدهوش در درخشش تخیل خویشتن و فرو افتاده در شعله های جوانی خویش. .دوباره در خیال می بینمت. بار دیگر پیکرت در برابرم برخواسته است. نه آن چنان که, آه, نه آنچنان که هستی_ در میان مغاک سرد و سایه ها_ که آنچنانکه باید باشی .در حالی که یک عمر مکاشفه باشکوه را در شهر جلوه های دلمرده به دست باد می دهی. لیک, گویی هنوز سر گران وخموش از مستی باده دوشینه ای.. می بینمت , آری چون روحی که بر فراز کالبد خویش خم شده است و در انتظار سحر چشم به پنجره می ساید تا همچون سایه ای در روشنایی سپیده دمان محو شود. شب بس به طول انجامیده است. نگهبان برج شب, در کدامین رویایی؟ لنسئوس ,اکنون از برج فرود آی. روز زاده می شود. به دشت فرود آی. هر چیز را از نزدیک بنگر.لنسئوس, بیا! نزدیک شو.اینک روز که ما بدان مومنیم...'

 

ایکار